همراه گروه جهادی تبلیغی رفته بودم روستای دربلُند از مناطق محروم خراسان جنوبی.
نزدیکی های ظهر بود، توی کوچههای روستا قدم می زدم و دنبال سوژه می گشتم.
از دور، حاج آقا رو دیدم که داشت با تلفن صحبت می کرد.
یهو صدای گریه ی یه دختربچه رو شنیدم. برگشتم سمت صدا، دیدم افتاده داخل جوی آب.
دویدم سمتش که دیدم حاجی خیلی با عجله و دستپاچگی دوید طرف دخترک، کمکش کرد بیاد بیرون و دلداریش داد.
بعد هم دمپاییش رو از آب بیرون آورد.
بعدا به من گفت: یه لحظه احساس کردم دختر خودمه داره گریه میکنه!
عکس و روایت عکس از عکاس طلبه آقای احمدخانی.
"خاطرات یک عکاس"
اشتراک
گزارش